به اسمش نگاه کردمو
اشکام دونه دونه میریخت
نگاهمو ازش برداشتم
تمام دلم اشوب بود
لبامو گاز گرفتم
اشکام خیلی سریع میریختن
نمیدونستم باید چیکار کنم
میترسیدم
دستام میلرزید
به عکسش نگاه کردم
ای وای
چم شده؟
فقط چند روزه نیست
فقط چند روزه باهاش صحبت نکردم
من و اون که...
پس چرا من...
خدایا این چه حالیه؟
نکنه...
نه امکان نداره
به خودم تو اینه نگاه کردم
سرمو تکون دادن به این معنا که نه
دیگه نه
نکنه نمیدونی تو حق نداری...
سرمو پایین انداختم
بغضم رو فرو دادم
چشام پر اشک شد
چشام رو بستم تا ریختن اشکای خودم رو نبینم
دوباره نگاه به اسمش انداختم
دوباره صحبتاش رو مرور کردم
یه نا اشنا که خیلی شبیه خودم بود
یه....
بلافاصله بلند شدم
پشت به اسمو عکسش کردم
سرموگرفتم بالا
نفس عمیقی کشیدم
بغضم رو فرو دادمو
اشکام رو پاک کردم
همون طور که لبام میلرزید گفتم
تو
تو
این حقو نداری
این حق و نداری که وابسته شی
این حق و نداری که بخوای دوسش داشته باشی
تو این حقو نداری
و بعد دوباره چشامو بستم
تکیه به دیوار نشتم و زانوهامو بغل کردم
تا جایی که تونستم اشک ریختم
هراز گاهی با چشای پراشکم نگاهی از روی حسرت به اسمو عکسش مینداختم
نگاهمو به اسمون دوختم
خدا یا چرا...؟
کاش....