صداقتت را جمع کرده ای
و در بقچه پیچیده ای،
برای روز مبادا...
مبادایی که هرگز نخواهد آمد...
و تویی که گره زدی دستانت را،
با سرنوشت دروغ های تکراری...
و منی که به رسم دوست داشتن
محبوس میشوم،
در قفس نبودن هایی از جنس خواستن...
و التماس هایی از قماش نرسیدن...
و من دست شستم از تو...
و همه ی راست نگفتن های هر روزه ات...
دیگر نمیگویم برگرد...
بروی...
که دیگر بر نگردی،
به خاطره های دست خورده ام...!