از خودم می گریزم...
از جای پای خودم در باتلاق فراموشی...
که هر لحظه در آن پایین تر میروم...
چیزی از پایین مرا میکشد...
گمانه هایم به سمت تو میدود...
خودت نه...
خاطره های فراموش شده ات...
هر لحظه یادی از تو مرا پایین تر میکشد...
اینجا آخر دنیاست...
من بی صدا فریاد میزنم...
تو پر هیاهو سکوت میکنی...
من از یاد تو لبریز میشوم...
تو از نام من بیزار...!