خسته بود، ساعت پنج صبح بلند شده بود و رفته بود سر کار و الان ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. داشت کارهاشو جمع و جور می کرد و آماده می شد که بیاد خونه که یهو موبایلش زنگ زد. صفحه موبایلشو نگاه کرد تا ببینه کیه. آره خودش بود. با خوشحالی کلید سبز رنگو زد و گفت "سلام مهربون دوست داشتنی من" و جواب شنید "سلام". همیشه همینجور بود. همیشه سعی میکرد از جمله های عاشقونه استفاده کنه ولی زیاد جمله های عاشقونه نمی شنید. البته از این موضوع ناراحت نبود چون میدونست که "زن مظهر ناز است و مرد مظهر نیاز" و کشیدن ناز اونیکه همیشه براش ناز میکرد و دوست داشت. بهش گفت"خانومی قشنگم چقدر خوب کاری کردی زنگ زدی، می دونی که وقتی صدای لطیفتو می شنوم همه خستگی ها از تنم می ره بیرون؟" و شنید"آره بابا".
- خوب ملوسکم جی شد که یهو یاد ما کردین؟
- آخه پیش هیلا ام. می خواستم باهاش حرف بزنی.
- یعنی دلت برام تنگ نشده بود؟
- نه، پریروز دیدمت
- ولی من خیلی دلم برات تنگ شده.
- ولش کن، بیا با هیلا حرف بزن.
- ولی من میخوام با تو حرف بزنم
- گوشی....
و بی توجه به حرفش گوشیو داد به هیلا. بهش برخورده بود ولی چون دوسش داشت نمی خواست چیزی بگه که ناراحتش کنه. می ترسید اگه اعتراض کنه ممکنه اونو از دست بده. نه... حتی فکر از دست دادنشو هم نمی تونست تحمل کنه چه برسه به حقیقتشو.
- سلام.
- سلام، شما هیلایید؟
- آره
- خوشبختم.
- منم
- بهتون تبریک میگم که همچین خاله ای دارید. خیلی دوست داشتنیه. من که واقعا دوسش دارم.
- الکی نگو، شما پسرا همتون اول به آدم می گین که "دوست دارم، عاشقتم، تو تنها کسی هستی که من باهاشم" و ازین حرفا ولی یه مدت که می گذره فیلتون یاد هندستون می کنه.
- ببین، من الان خستم، حوصله بحث کردن با شما رم ندارم. میشه خواهش کنم گوشیو بدین به خالتون؟
و با یه لحن تمسخر آمیزی می شنوه "فعلا"...".
دوباره صدای کسیو که خیلی دوست داشته می شنوه:
- باحاش حرف زدی؟
- آره متاسفانه
- ازش خوشت اومد؟
- منظورت چیه؟
- نمی خوای باحاش دوس شی؟
یهو حس کرد یه پارچ آب سرد ریختن رو سرش.
- چی داری میگی؟ اصلا میفهمی؟
- آخه خیلی دوس داره یه دوس پسر دلشته باشه.
دیگه تحملش تموم می شه. یه لحظه به سرش می زنه قطع کنه. ولی می بینه فایده ای نداره، چون بعدش باید کلی منت کشی کنه تا دوباره دلشو بدست بیاره. بهش گفت:
" مثل اینکه من هرچی به تو می گم دوست دارم تو اصلا باور نمی کنی. بابا من چه جوری بهت بگم که به اندازه همه آسمونا دوست دارم؟ چرا با من اینجوری می کنی؟"
- "آخه میدونی چیه؟ امروز با هیلا رفته بودیم فلکه دوم یه دوری بزنیم که یه زانتیاییه برامون بوق زد. ما هم یخورده ناز کردیمو بعدش سوار شدیم. نمی دونی چه پسر با مزه ای بود. برامون کلی جک بی ادبی گفت. ما هم خجالت می کشیدیم هم خوشمون می اومد. آخر سر بمن گفت که می خواد باهام ازدواج کنه. منم شمارشو ازش گرفتم. الان هم چون دلم برای تو می سوزه که می خوای منو از دست بدی می خوام با هیلا دوستت کنم. اونم دختر خوبیه ها. تازه از من خوشگل ترم هست."
دیگه نمی تونست تحمل کنه. سرخ شده بود. دستاش می لرزید. می خواست یه چیزی بگه ولی زبونش بند اومده بود. همونجا روی زمین نشست. موبایلشو از گوشش جدا کرد و نگاهش کرد. یه صدای نامفهومی از توش می اومد ولی دیگه نمی خواست بفهمه اون صدا چی می گه. کلید قرمز روی گوشی رو زد.
فقط فکر می کرد:
"بعد از اینهمه وقت آخه چرا؟ منی که حتی یه بارم اونو از خودم ناراحت نکرده بودم آیا واقعا" این مزدم بود؟ یعنی توی این مدت که من فکر می کردم فقط مال منه سوار چند تا ماشین دیگه شده بود؟ چند نفر دیگه رو داشت؟ شاید اشتباه از من بود که هیچ موقع خودم نبودم و همیشه اونی بودم که اون می خواست."
<< راستشو بخواید من که فکر می کنم همیشه خوب بودن خیلی بده >>