ارسال شده توسط کامبیز در 90/9/1:: 9:48 عصر
زمستان بودو فصل رو سپیدی ها برون افتاده پیدا بود دندانها زسر
تو گویی خنده بر بیچاره ها میکرد نمیدانی چه ها میکرد
تو گفتی دوست داری گر مرا از جا ن و دل اکنون برای من گل سرخی محیا کن
میان شهر گردیدم به هر جا گلفروشی بود پرسیدم که گل داری؟
ولی چون گفت گل بهر که
و بهر چه میخواهی ومن گفتم برای تو جوابم داد :
اینجا....در دل این برفها هرگز گل سرخی نمیابی
ومن شرمنده سر در سینه افکندم
ولی ناگه ... زچاک سینه ام دیدم گل سرخی و خندیدم
گل برخی به رنگ خون به رنگ باده ی گلگون
همان گل را برای تو فرستادم
نمیدانم پسندیدی ویا مستانه خندیدی
نمیدانم....نمیدانم...
کلمات کلیدی :