ارسال شده توسط کامبیز در 90/8/27:: 6:10 عصر
اگر باران ببارد چتری خواهم شد برای تو..
چه اندیشه غریبی است این اندیشه ها
وقتی به تو می اندیشم دلم برای خودم تنگ میشود.
در آن تنهایی که یاد و خاطره تو بندی می شود بر تارو پود ذهنم.
چه خوش است اندیشیدن به تو و نوشتن از تمام آن لحظات غمبار بی تو بودن.
دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی
آدم دلتنگ که می شود چه فکرهاکه نمیکند..
چه اندیشه ها که در خیال خود ندارد.
وچه رویاها که گاه خنده را طرحی میکند برلبان وگاه غم را بغضی میکند شکسته در گلو تا در پی بهانه این اشکی شود جاری بر گونه ها.
چه دلگیرند این لحظات.
نمی دانم که غنیمت شمارمش یا بر تمام این اندیشه های از هم گسیخته و لغزیده در ذهن اندیشه های دیگری یابم که چه باید بکنم.
راستی من چه کاری باید بکنم..
نمی دانم،نمی دانم، نمی دانم
ای کاش تو بدانی.
نمی توانم بنوسم هر چند که باید از خیلی چیزها بنویسم و شاید تو بعدها برایم خیلی چیزها بگویی.
هر چه که هست بیا شریک شبنم ساده زندگی باشیم
به خود دروغ نگوییم وبه هم..
بگذاریم که اندیشه های سبز پیچکی شود بر ذهن.
وبگذاریم که خیال فاصله های جدایی افتاده را طی کند
و حس کنیم آنچه را که دوست داریم..
زمان آن نیست که هر چه دلم می خواهد بگویم
اما..
اگر باران ببارد
چتری خواهم شد برای تو..
کلمات کلیدی :