خزان مرا یاد آور غم ها و غصه هایی است که مرا اسیر خود می کند.
گاه که هوای دلم ابری و چشم هایم بارانی ست خواهان بهارم بهاری که مرا مست زیبایی و لحظه های رویایی خود می کند.
کاش در بهار متولد می شدم و در تابستان به اوج گرمای وجود می رسیدم. خزان برایم دلگیر است. خزان این بهار عاشق شده مرا یاد آور جدایی هاست و من از جدایی متنفرم.
کاش مرا می فهمیدند کاش صدای مرا می شنیدند کاش صدای تپش های قلبم را احساس می گردند کاش از نگاهم حرف هایم را می خواندند
کاش می توانستم به قلبم بیاموزم که هر کسی لایق او نیست اما افسوس که نمی خواهد حرف مرا بفهمد...
خود را آراست به زیبایی های دنیایی و خودرا در ویترین زیبا به نمایش گذاشت اما خریداری نداشت بهایش را پایین آورد. من نمی توانستم کاری بکنم و فقط تماشاگر نادانی و جاهلی قلبم بودم...
دیگر خبری از آن قلب زیبا نبود شکست پشت شکست . آن بلور زیبا و از جنس شیشه ناب و خالص اکنون ترکی برداشته به وسعت تمام دلتنگیهایم....
دلتنگم و دیگر هیچ.....!!!!!!