یکی بود یکی نبود...یکی میاد یکی میره... 27سال پیش در همین روز؛ ساعت حدودده صبح من اجازه ی زندگی کردن گرفتم...اجازه ی بودن... و این یه فرصت بود...فرصت بودن...من میخواستم از این فرصتم نهایت استفاده را بکنم و تا حالا هم نمی دونم موفق بودم یا نه ...!؟ نمی دونم به دنیا اومدن و توی دنیا موندن ، سخت ترین کاره یا آسون ترین ؟ نمی دونم اصلاً چرا ...؟ ومن می نویسم .....امروز وفرداها نیزو تو می خوانی.... امروز وفرداها شاید شاید مرگ تدریجی در روزهای بعدی تولدم باشد ...! مرگ تدریجی، نه برای خودکشی است نه برای یادآوری آن. مرگ تدریجی قصهی جدایی من از باران است. قصهی شمعها و پنجرههای گریان اتاقم. قصهی دور شدن از یک فرشته، که دیگر نیست. قصهی پاییز و زمستان، باران و برف. میدانم که بالای ابرها هم باران میبارد. سوگند خواهم خورد تا آخرین لحظهی مرگم، حرمت شمعها را خواهم داشت. اما نفرین میکنم، آدمهایی که سوگندشان را فراموش کردند و می کنند شاید مرگ تدریجی خودش روز تولد خواهد مرد. امروز ساعت ده صبح میخوام دوباره متولد بشم...لطفا به دنیا اومدن منو برام جشن بگیرین!!!! « کامبیز» امروز دوباره متولد میشه... 27شمع برای پایان 27 سالگی و شروع 28 سالگی... یکسال بزرگ شده ام نه به اندازه ی گل ها , به اندازه ی علف های هرز باغچه مان !!! هر فصلی رفت لحظه ای در بر من پر پر شد . انگار دوباره متولد شدم امیدوارم با اینکه 1 سال بزرگتر شدم اما پاکی و صداقت کودکیم رو داشته باشم... من فقط می دونم که "امروز اولین روز از بقیه ی زندگی منه". تــــــــولـــــــــــــــدم مــــــــــــبـــــارک
و ما می فهمیم .امروز وفرداها همهمتولد میشویم باهر کتابی که میخوانیمو
پایانش مرگی است بر جهلمان .و آنگاه می فهمیم و در می یابیم تولدیک مرگ چیست ...!