گل اگر خار نداشت زندگی،عشق،اسارت،قهر،آشتی شبی در انتهای کوچه تاریک تنهایی ،همان جایی که مرز مبهم پایان و آغاز است ، تو را دیدم نشسته روی سنگی در خراب آباد تنهایی و سر بر سایه گاه حسرت و اندوه و غمگین از غم نا مردمی ها ، نا مرادی ها و گریان از غم ویرانی یک عشق و تو تنها ترین تنها و من بی خبر از قسمت فردا و چندی در کنار هم نشستیم و نگه کردیم و تو فریاد های بی صدایی را که در عمق نگاهم بود ، حس کردی و این حس لطیف و مبهم و ساده سر آغاز دوستیمان شد .... و بعد از چند وقتی تو به من گفتی خداحافظ و این بود آخرین حرفت و من را در خراب آباد تنهایی رها کردی و من در سایه گاه حسرت و اندوه و غمگین از غم نا مردمی ها ، نا مرادی ها و گریان از غم ویرانی یک عشق و ... .
من همانم ... بیا با هم بگذریم ، از کوچه باغ هایی که نمی شناسیم ، از خیابانهایی که در سکوت باور شده اند ... بیا ، بیا به من اعتماد کن ... من همان صمیمی کوچه های غریبم . من همانم ... همان که از محفل سرد اندیشه ها ، ناباورانه ترد شده ام ... من دگر دل به کوچه ها می بندم ... به کوچه های غریب و بی نشان دیارانی دور !!!
|