رفتم پ?ش خدا فر?اد زدم : چرا؟؟؟
خدا به آرام? گفت : ه?سسسس ! فرشته ها تازه
خواب?دن.
ز?ر لب پرس?دم : پس من چ?؟
با مهربان? گفت: تو برا? من عز?ز
تر?ن? ……..!
بغض کردم و گفتم: فرشته ? من رفت؟ …
نگاه? کرد و گفت :اذ?تش کرد?؟
در حال? که اشکها?م جار? شده بود گفتم :فکر
نکنم .
پرس?د : اومد? دنبالش؟ا?نجا ن?ست!
با ناباور? گفتم : کجاست؟اون که م?گفت بدون من
?ه لحظه هم نم?تونه زندگ? کنه و زنده بمونه؟ !
خدا لبخند زد و گفت: و زنده مونده !
اشکهامو پاک کردمو پرس?دم : من بدم ?ا اون؟
خدا گفت : ه?چ کدوم.
داد زدم و گفتم : اون بد بود که رفت،اون بد بود که
بهم دروغ گفت،اون بد بود که عاشق ?ک? د?گه
شد.
خدا با خنده گفت: نگران نباش ! بنده ها? من
مختلفن،مطمئن باش تا آخر اون نم?تونه با د?گران
باز? کنه ……… د?گران هم اونو م?شکنن .
با حرص گفتم :ببرش جهنم .
خدا با تعجب پرس?د : مطمئن?؟!
با دو دل? گفتم : نه !
خدا باز هم خند?د.
به خدا گفتم م?خوام بب?نمش.
خدا قبول کرد .
از اون با? د?دمت ! با ?ک? د?گه بود? . همون
حرفا?? رو که به من م?زد? به اونم بازگو
م?کرد?.
داد زدم: آها? من ا?نجام ! مگه تو نم?گفت? فقط به
من فکر م?کن?؟
مگه قرار نبود تا آخر باهم باش?م؟
خدا گفت : صداتو نم?شنوه!
در حال? که سع? م?کردم پشت خدا پنهون شم
گفتم :خ?ل? دوسش دارم و داشتم .
خدا گفت : م?دونم.
بعد گر?ه کردم،به خاطر ساده بودنم،به خاطر
عشق? که نسبت بهت داشتم،به خاطر تنها
شدنم،به خاطر از دست دادن تو!!!
خدا لبخند? زد و گفت : نگران نباش اگه زندگ?ه
اون
به زندگ?ه تو ربط نداشت ه?چ وقت سر راه هم
قرار نم?گرفت?د….