برفِ سنگینِ زمستون همه چی رُ کرده پنهون
آدمای شهرِ برفی خوابیدن تو خونههاشون
آدمک برفیِ خسته روی برفُ یخ نشسته
چشماشُ به انتهای شبِ بیستاره بسته
دگمهی لباسش از سنگ ، دلش از خوابِ زمین تنگ
کلاهش یه سطلِ خالی ، رو لباش خندهی کمرنگ
دورِ گردنش یه شاله ، چشماش از جنسِ ذغاله
اون میخواد راه بره اما میدونه که این محاله
تنها همین آدمک از خوابِ زمین با خبره
یخ زده اما هنوزم از منُ ما زندهتره
آدمک دلش شکسته ، از نشستن شده خسته
برای رفتن از اینجا برف و یخ راهشُ بسته
تن اون تو یخ اسیره ، دوس داره که پَر بگیره
حاضره برای فتحِ «یک قدم» حتا بمیره
تیلههای داغِ اشکش روی گونههاش نشستن
پیچیده تو گوشِ کوچه صدای تُردِ شکستن
هق هقِ گریهی تلخش توی شب بلنده اما
بَسکه یخ بسته دلامون صداشُ نمیشنویم ما
فردا بچههای کوچه دیدن اون رفته از اینجا
اما انگار جای پاهاش روی برف نمونده برجا
روی برفا باقی مونده ، اثرِ یه جای خالی
یه دونه سطل شکسته ، با دوتا چشمِ ذغالی...