دوباره شدم زندونی دنیا خدایا این همه غم چیه رو دلم کی میشه منم خودم باشم کی میشه کنار دریا روی شن های داغ ساحل زیر نور داغ خورشید بدوم و دستها بگشایم خود را رها کنم از این همه رنج از خوشحالی فریاد بر آورم که من نیز آزادم با گذر روزها ، عمر می گذرد آب رفته باز نمی گردد آیا می شود از این کابوس وحشتناک برخیزم آیا آن هنگام که تن خود خوب یافتم آیا روز های گذشته ام باز خواهند گشت آیا دوباره در کنار یاران خواهم بود یاران یک به یک پی زندگی خود رفته اند من مانده ام در این زندان تاریک به یاد دارم آن روزهای کودکی را آن اشک های پنهانی را آنهنگام که پشت پنجره ایستاده بودم تنها تو صدای اشک های مرا می شنیدی آنهنگام که در فریاد شادی بچه ها خاموش گشته بود آنهنگام که خسته و تنها به گذر روزهای عمرم می اندیشیدم به آینده مجهول خود آری آن روز که در پای کوه تنها ایستاده بودم به شادی آنان که از قله می آمدند می نگریسم اینک باز به روز های خوشی که نمی توانم داشته باشم به روز های که می گذرند به فرصت ها و کسانی که نمی توانم در پیشان رهسپار شوم آنان که نمی توانم دلهایشان را شاد کنم تو شاهدی که دل در آتش عشق می سوزد اما سکوتم را از رضایت می پندارند می بینی که چه تنها افتاده ام آنهنگام که به سیمایش می نگرم دلم می خواهد به فریاد در آید از این سرنوشت تلخ؛ تنها دل خوشی من اینست که می دانم که می دانی. دلم راضی نمی شود کسی را در نا توانیم شریک کنم نمی خواهم که مانع راهش شوم او را رها کردم ، می بینی ، دلم را با خود می برد نمی توانم رفتنش را تاب آورم نمی خواهم او را از آن دیگری ببینم می ترسم از آن هنگام که فرا خواهد رسید می ترسم زندانم را تاریکی فرا گیرد بغضی گلویم می فشارد ، نفسم برون نمی آید می دانم که می دانی می دانم که روزهایی که می روند باز نخواهند گشت می ترسم همه آرزوهایم با رفتنش بمیرند لحظه ای در سکوت فرو میروم می خواهم خود رها کنم اما پروبالم شکسته است دلم خسته است با خود می گویم آیا از این زندان رها خواهم شد سخت در انتظار طلوع نور مانده ام آیا هنگامه ی پرواز من فرا می رسد؟