سلام پدر....
می دانم دستهایت حوصله ی هیاهوی چروکیده ی ایام را ندارد....اما باز هم سلام...!!
چه اشکالی دارد اگر هزار بار تو واین دست های پینه بسته از فراز ونشیب روزگار را سلام کنم وببوسم.
تویی که خالق روزهای بی نیازی آفتاب گرفته دویدن های کودکی ام بودی...تویی که دستهایت پر پروازم شد...
و من چگونه پریدن را نوازش های کم حوصله ی تو آموختم...!!
سلام پدر...
حتی اگر آنقدر گرفتار باشی که شبها هم از دیدن چشم های کم اشتباهم محروم باشی،و خواب انتظار دیدنت را از من دریغ کند...!!
سلام پدر....
می دانم این روزها تمام شادابی ات را لای چرخ دنده های خردکننده ی روزمرگی وتکرار قربانی میکنی تا من وشادابی ام همچنان سرخ وسبز بمانیم وبوی گرم آسایش
اضطراب هر پاییز وزمستانی را به تاخیر بیندازد....!!
سلام پدر....
سلامی به کهنگی تاریخ....سلامی که از جنس احترام واشتیاق است....سلامی که مرا با خود به لحظه های شکفتن امید پرواز میدهد...!!
سلام پدر.....
اگر نگاهم پر از شور است واعتماد،از اطمینان سایه ایست که دستان تو بر سقف روزگارم آویخته...از سفیدی سقفی ست که برکت نگاهت بر سرم تابانده است.....
پدر ساده بگویم....
دوستت دارم..............!!!!!