همیشه گفته اند و می گویند
که با یک گل بهار نمی شود
اما...
چه یک گل و چه صدها گل
یاس من! وقتی تو نباشی اینجا
خبری از بهار نیست!!
تا وقتی که نیایی هفت سین من همین است
ساعت و سکه و سکوت وسکوت و سکوت وسکوت وسکوت
ویک کاسه اب تاریک
ساعت را مینشانم در
چهارچوب نگاه منتظرم
که ثانیه های بی تو بودن را خوب به رخم بکشد!
و خالی شود سینه اش ازکینه ای که به دل دارد
میدانی که از با هم بودنمان بدش می اید
چون وقتی که اینجا کنار من بودی
مجبور می شد بدود
و الان که نیستی لنگ می زند!
ظرف اب را می گذارم روی میز
و سکه ها را یکی یکی از دور به سمتش نشانه می گیرم
مادر بزرگ همیشه می گفت
اگر سکه ات در اب بیفتد ارزوهایت بر اورده خواهد شد
سکه هایم را ببین...
یکی یکی غرق می شوند اما......
امسال دیگر ماهی قرمز ندارم
یادت هست پارسال دوتا داشتیم!
یکی را دختر سبزه ی همسایه برد
ودیگری از نبودش در تنهایی غرق شد!!
اینجا خبری از اینه ها نیست
از انها متنفرم
چون بی رحمانه و بدون مقدمه
خرد شدن و شکست خوردنم را می زنند توی سرم
تو نیستی و امشب
به کاسه های سکوت سفره ی هفت سین ناخنک می زنم
اما یواشکی از ترس غرغرهای مادر!