ارسال شده توسط کامبیز در 91/9/12:: 7:18 عصر
یه سری مردا هستن که...
تیپ های سنگین خاصی میزنن... اکثرا مشکی پوشن... اودکلن خاص ، مثلا لالیک میزنن...
مشروب فقط ویسکی می خورن... قهوه رو بدون شیر و شکر میخورن... تلخه تلخ!
مردایی که سوار ماشین مشکیشون میشن و ساعت 1 شب به بعد تنها تو خیابونا رانندگی
میکنن در حالی که یه آهنگ خاصو 100 بار گوش میکنن... همونایی که تنها کافه و رستوران
میرن... شبا تنهایی قدم می زنن و سیگارشون رو بی تفاوت به همه چی می کشن... از دور
که نگاشون میکنی ابروهاشون گره خورده تو هم... همش فکر میکنن... ولی وقتی نزدیک
میری و باهاشون صحبت میکنی با نگاه و آرامش خاصی باهات حرف میزنن !
اینا بهترین آدما برا درد و دلن... همونایی که راجبه همه چیز اطلاعات دارن و نگفته میفهمن...
اما این مردا یه زمان مثل بقیه مردای معمولی بودن !!!
اسپورت میپوشیدن ، با صدای بلند میخندیدن ، فوتبال میدیدن ، چشم چرونی میکردن و...
خلاصه عین خیالشون نبود و رنگی بودن ! تا اینکه یه روز، یه زن تو زندگی شون اومد...
عاشق شدن... زنی که زندگیشون رو عوض کرد ، تنهاشون گذاشت و رفت !!!
از اون روز این مردا خیلی عجیب و خاص شدن... خلاصه این مردا از دور خیلی خوب و جذابن...
ولی اگه بخوای وارد زندگیشون بشی...
وقتی بهشون بگی دوست دارم ، غصه رو تو چشاشون میبینی...!
انتظار نداشته باش بهت بگن منم دوست دارم!!!
مکالمه های تلفنیشون کوتاه و مختصره و اکثرا زیاد حرف نمیزنن... برا قرارشون عجله و
هیجان ندارن! این مردا دیگه خیلی سخت اعتماد میکنن ! اگه بهشون دروغ بگی ، سعی
نمیکنن ثابت کنن و مچ بگیرن و... بلکه...
یه لبخند کوچیک با چشای خمار میزنن و آروم پا میشن و میرن...
وقتی رفتن دیگه هیچ وقت برنمیگردن .حالا حالا ها گذشت ندارن و اصلا فکر نکن دل رحمن...!
این مردا بزرگترین دردای دنیا رو تحمل کردن...
یادت نره دیگه هر دردی براشون درد نیست...!
.
.
.
تقدیم به مردان واقعی...
خواهش میکنم این داستان رو تا آخرش بخونید:
پسر چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه
های پیانو . صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق
می کرد اوج می گرفت . مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش
توی نت های موسیقی خلاصه می شد . هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن همه آدمایی که جفت
جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون
شنیدن یه موسیقی مهم بود . از سکوت خوششون نمیومد . اونم می
زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون
می زد . چشمش بسته بود و می زد . صدای موسیقی براش مثه یه
دریا بود . بدون انتها , وسیع و آروم . یه لحظه چشاشو باز کرد و در
اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد . یه دختر با یه مانتوی
سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود . تنها نبود … با یه پسر
با موهای بلند و قد کشیده . چشمای دختر عجیب تکونش داد … یه
لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو . احساس
کرد همه چیش به هم ریخته . دختر داشت می خندید و با پسری که
روبروش نشسته بود حرف می زد . سعی کرد به خودش مسلط
باشه . یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن . نمی
تونست چشاشو ببنده . هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه
می کرد . سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه … فقط برای
اون . دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید . و اون داشت قشنگ
ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد . یه لحظه چشاشو
بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست . چشاشو که باز
کرد دختر نبود . یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه
کرد . ولی اثری از دختر نبود . نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد
داشت کشید روی دکمه های پیانو . چشماشو بست و سعی کرد
همه چیزو فراموش کنه . …. شب بعد همون ساعت وقتی که داشت
جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید . با همون مانتوی
سفید با همون پسر . هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب
قبل با هم گفتن و خندیدن . و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد . احساس می کرد چقدر موسیقی با
وجود اون دختر براش لذت بخشه . چقدر آرامش بخشه . اون هیچ چی
نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای
کشیده شو روی پیانو بکشه . دیگه نمی تونست چشماشو ببنده . به
دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای
موسیقی پر می کرد . شب های متوالی همین طور گذشت . هر روز
سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه . ولی
دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد . ولی این براش مهم
نبود . از شادی دختر لذت می برد . و بدترین شباش شبای نیومدن اون
بود . اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی
دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت . سه شب بود که
اون نیومده بود . سه شب تلخ و سرد . و شب چهارم که دختر با
همون پسراومد … احساس کرد دوباره زنده شده . دوباره نت های
موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با
قطره های اشکش مخلوط می شد . اونشب دختر غمگین بود . پسربا
صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت . سعی کرد یه
موسیقی آروم بزنه … دل توی دلش نبود . دوست داشت از جاش بلند
شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه . ولی تموم این
نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد . نمی تونست گریه
دختر رو ببینه . چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو به خاطر اشک
های دختر نواخت . … همه چیشو از دست داده بود . زندگیش و
فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده
بود . یه جور بغض بسته سخت یه نوع احساسی که نمی شناخت یه
حس زیر پوستی داغ تنشو می سوزوند . قرار نبود که عاشق بشه …
عاشق کسی که نمی شناخت . ولی شده بود … بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد . ولی چاره ای هم نداشت … هر شب مثل
شب قبل مثل شب اول … فقط برای اون می زد . … یک ماه ازش بی
خبر بود . یک ماه که براش یک سال گذشت . هیچ چی بدون اون براش
معنی نداشت . چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی
دنبال نگاه دختر می گشت . و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب
آور بود . ضعیف شده بود … با پوست صورت کشیده و چشمای گود
افتاده … آرزوش فقط یه بار دیگه دیدن اون دختر بود . یه بار نه … برای
همیشه . اون شب … بعد از یه ماه … وقتی که داشت بازم با
چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر با
همون پسراز در اومد تو . نتونست ازجاش بلند نشه . بلند شد و
لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش بغضش
داشت می شکست
و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره . دلش می
خواست داد بزنه … تو کجایی آخه . دوباره نشست و سعی کرد توی
سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط
برای ورود اون و برای خود اون بزنه . و شروع کرد . دختر و پسرهمون
جای همیشگی نشستن . و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و
خالی هم بهش نکرد . نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی
انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد . یه لحظه
انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین . چند
لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین
آدمای دور و برش حس کرد . سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره
انگشتاشو به حرکت انداخت . سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر
تلاقی کرد . - ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید … به خاطر
ازدواج من و سامان …. امکان داره ؟ صداش در نمی اومد . آب دهنشو
قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه : - حتما .. یه نفس عمیق
کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش فقط برای
اون مثل همیشه فقط برای اون زد اما هیچکس اونشب از لا به لای اون
موسیقی شاد نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه
دونه می چکید ببینه پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه
بسته نگهشون داره دختر می خندید پسر می خندید و یک نفر که
هیچکس اونو نمی دید آروم و بی صدا پشت نت های شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد....
کلمات کلیدی :