نمی دانم به راستی نمی دانم از
که باید نوشت و از چه باید نوشت ؟ ....از
نگاههای منتظرم... دل بیقرارم... لبهای
خاموشم ... از دل تنگم... از روح طوفانی و
نا آرامم ... از دلم که بهانه ی تو را می گیرد?
چه می گویم بی بهانه می گیرد و هوار
می شود روی سینه ام. از تو که می دانم
چقدر نا آرامی... چه عجیب است این بازی
روز گار بی آنکه بخواهیم عشق را میهمان
دلهامان می کنیم غافل از اینکه این مهمان
نا خوانده رسم ادب نمی داند مشتاق می کند
و بی تاب ? می سوزاند ? و به تماشا می نشیند ....
هیهات که هیچگاه خیال رفتن ندارد و
میزبان را پاس نمی دارد ... دوست من !
عجب حکایتی است حکایت من و تو ...
می دانیم که نباید باشیم و لی هستیم ?
می خواهیم که نباشیم ولی مانده ایم .
می خواهیم که برویم ولی پای رفتنمان نیست .
می خواهیم بمانیم و لی قرار ماندنمان نیست .
...راستی چه کنیم ؟ عجب حکایتی است
قصه ی من و تو ... نگاه هامان در طلب
یکدیگر است در حالیکه هر کدام افسون
دیگری شده ایم ...
چه کنم من ؟ چه کنم من ؟ که چنین وسوسه مندم
گه از این سوی کشندم گه از آن سوی کشندم