دلتنگی هایم را به روز های رفته میسپارم
پروانه های پشت پنجره با دردم آشنایند
با بغضی که در گلو دارم
تو را روایت میکنم برای آخرین بار
یادم آمد :
مالک من بودی نه هم نفسم
چه احمقانه
دلشان را بدست آوردی با حرفهایت
و شکستی دل من و عقربه ها را
چگونه باز خواهی گفت
برای کودک فردا
که چند نفر را در مشت داری
عجیب نیست که من با تو نیز تنهایم
آینه دلم شکسته شد
طفل درونم تکه تکه شد
و باز تو نفهمیدی تمامیت اندوهم را
تو از قعر کدام چاه در آمدی
که از سیاهی سرشاری
بین من و تو هزار رود فاصله است
تبعید پایان راه تو
و آغاز رهایی من است