دیدی که دلتنگی شب هایت،
چگونه در سکوت غریبانه ی نگاهم گم شد...؟
و در تبسم پلک هایت،
شریک غم اشک هایت شد...؟
دروغ نبود آن روزها...
تو بودی...
عشق بود...
من بودم و امید...
ولی امروز،
تو رفتی...
عشق رفت...
من ماندم و حسرت بی تو بودن...
در قهقهه ی ثانیه ها،
رد پای خاطراتت را حس میکنم...
زیر باران سکوت،
چشم هایت هم با من حرف نمیزد...
چتری از غرور ساخته بودیم،
تا از اشک آسمان دور بمانیم...
ولی...
ندانستیم که دیر یا زود،
اشکی دیگر در راه است...
اشکی که هیچ چتری،
مانع نوازش آن نمیشود...!
غم آمد...
باران گرفت ...
و اشک فرو ریخت...
غم رفت...
باران رفت...
ولی من هنوز،
پُرم از نیامدنهایت...!