|
شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه....؟؟؟خیلی سخته ادم کسی رو نداشته باشه...
|
|
دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه...
نتونه به هیچکی اعتماد کنه هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه ...
نتونه اخرش برسه به یه بن بست ...
تک وتنها با یه دلی که هی وسوسش می کنه اونو خالی کنه ...
اما راهی رو نمی بینه سرش روکه بالا می کنه اسمون رو می بینه به اون هم نمی تونه بگه...
خیری از اسمون هم ندیده
مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده...؟!
بهش محل هم نداده تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره ...
خیلی سخته ادم خودش به تنهایی خو کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله...
خیلی سخته ادم ندونه کدوم طرفیه؟!
خیلی سخته ادم احساس کنه خدا انو از بنده هایش جدا کرده ...
خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درددل می کنی داره به حرفات گوش می ده یا ...
پرده ی گناهات انقدر ضخیم شده که صدات به خدا نمی رسه.... ؟!
روزهای خوب باهم بودنمان گذشت ...
روزهایی که با چند خاطره تلخ و شیرین به سر رسید و
تنها یادگار از آن روزها یک قلب شکسته برجا ماند.
روزهای شیرین عاشقی گذشت و امروز من تنهای تنهایم ، گذشت
و اینک دلم هوای تو را کرده است...
دلم تنگ است برای آن لحظه های شیرین با هم بودنمان !
دلم برای گرفتن آن دستان مهربانت ، بوسه بر روی گونه زیبایت تنگ شده است...
کاش دوباره آن روزهای شیرین عاشقی مان تکرار می شد ، کاش دوباره
می توانستم آن صدایی که شب و روز به من آرامش میداد را بشنوم...
دلم برای آن خنده های قشنگت تنگ شده است عزیزم...
تو رفتی و تنها چند خاطره که هیچگاه نمی توانم فراموش کنم بر جا گذاشتی...
خاطره هایی که یاد آن این دل عاشقم را می سوزاند....
دلم بدجور برای تو تنگ است عزیزم....
برگرد! بیا تا فصه نیمه تمام عشق را با شیرینی به پایان برسانیم...
برگرد تا قصه من و تو پایانش تلخ و غم انگیز نباشد!
دلم برای لحظه های دیدار با تو تنگ شده است...
چه عاشقانه دستانم را می گرفتی و در کنارم قدم میزدی ، چه
عاشقانه مرا در آغوش خود می فشردی و به من می گفتی که مرا دوست می داری!
چرا رفتی از کنارم؟ تو رفتی و من تنهای تنها در این دنیای
بی محبت با چند خاطره تلخ مانده ام...
برگرد تا دوباره آن خاطره های شیرین با هم بودنمان تکرار شود....
دلم بدجور برای تو ، برای حرفهایت ، درد دلهایت ، صدای گریه هایت تنگ شده است..
عزیزم برگرد تا دوباره جان بگیرم و منی که اینک خسته از زندگی ام نفس بگیرم....
با آمدنت مرا دوباره زنده کن و احساس را در وجودم شعله ور کن
تا عاشقانه تر از همیشه از تو و آن عشق پاکت بنویسم...
عزیزم برگرد تا دوباره جان بگیرم
و منی که اینک خسته از زندگی ام نفس بگیرم...
مدت ها بود
مدت هاست که از حرف زدن میترسم! و تو تنها صدای سکوتم را به یاد می آوری
اما این بار به خاطر امروز برایت می گویم ، بخوان
.
.
.
.
.
.
.
خواندی! دیدی که چقدر ناگفته داشتم؟ و همه این را غرور نامیدند! و حتی تو..!
این بار فکرم را تا سر حد فکر ساده نوشتم تا همه بخوانند!
دیروز خاک ساعاتی گریه می کرد انگار باز دلتنگ بود
به هنگام شب باران به آرامی در گوش خاک ندا داد :چک چک چک چک !
این ندا را همه حتی پدرم نیز شنید ، باران هیچ ترسی ندارد اما ابرها وادارش کرده بودند تا غرورش ریزش کند!
خاک جان گرفت ، باران نیز آرام یافت
به انتظار نشسته ایم::::::
وقتی او آمد درهای قلبم را به رویش گشودم
و همچون کودکی بی ریا و به دور از تزویر با آغوشی باز پذیرایش شدم
غریبه ای را که فرسنگ ها از من دور بود.
او قدم به دنیایم گذاشت اما با سنگدلی شاخه های درخت زندگی ام را شکست
بی آنکه حتی از نگاه مهربان باغبان شرم کند.
پروردگار مهربانم از آسمان نیلگونش نظاره گر بی وفایی هایش بود
و صدای شکسته شدن شاخه هایم را می شنید.
اما من و باغبان با محبتم حتی آفتاب و آب چشمه را به روی نا مهربانی هایش
نبستیم.
به این امید که هم رنگمان شود.
اما او از جنس ما نبود.
او همچون گردباد وزید
شاخه هایم را شکست و شکوفه هایم را پراکند.
به امید آنکه از ما فراتر رود.اما...
مثل همه طوفانها مثل همه گردبادهای تلخ آمد.
تلخی کرد و رفت.
زمستان بود و من صدای قدم هایش را به روی برگهای خشک
که دورتر و دورتر می شد شنیدم.
او رفت.حالا من و همه نهال ها و بوته ها به امید بهاری دیگر
مثل بهاران سال گذشته بار دیگر به امید شکفتن دوباره
به انتظار نشسته ایم...
اما نه با او...
دنیایی پر از سیاهی ، چیزی نشد نصیبم جز تباهی !
بازی های عاشقانه ، انواع قلبها ، یکی شکسته و یکی به انتظار پوچی نشسته
حرفهای تکراری ، این تنها صداقت است که از آن بیزاریم
سخت است قدم برداشتن در راه عشق
صدها قدم برداشتیم و این شد یک تصویر زشت
تصویری سیاه و سفید ، طعم تلخ عشق را تنها آن دلشکسته چشید
نمیفهمیم و آغاز میکنیم ، پایانش پیداست و باز هم هوس پرواز میکنیم
.
صدایی زیباتر از صدای سکوت نیست ، در این دنیا دلی عاشقتر از یک دل تنها نیست
به دنبال یک بازی زیبا ، رنگ دلها همیشه سیاه ، من با بقیه فرق دارم تا آخرش بیا….
وعده ی دروغ ، لحظه هایی شلوغ، تپشها تندتر
بیقراریها بیشتر ، نمیگذرد این ساعتهای نفسگیر!
پاسخی نمیشنوم ، به خواب نمیروم ، و باز هم شب زنده داری و بی تابی
برای کسی که ارزشی برایم قائل نیست ، برای کسی که دلش در کنارم نیست
برای کسی که نمیفهمد ، نمیداند ، نمیبیند!
همه چیز پر از دروغ ، باز هم می آید آن غروب…
به انتظار چه کسی نشسته ای؟ باز هم هوس عاشقی کرده ای؟
آغوشت را به همه کس دادی و در آغوش همه کس خوابیدی …
گرمای تنت برای همه شد و سردی اش برای خودت، نجابتت را فدا کردی در راه دلت…
باز هم باید بشنوی حرفای تکراری ، باور کنی و فکر کنی دلت اینبار نخواهد شکست !
از این فکرها نکن ، مثل من حرف همه کس را باور نکن
همه مثل همند شک نکن،بیش از این زندگی ات را به پای این و آن تباه نکن!