اینو واسه تو می نویسم تو که هر روز به کلبه تنهاییام می آی
تویی که هر وقت اومدی ، مهمون سفره پر از غصه ام شدی و گفتی :
چقدر غمگین می نویسی
من روزها به تو و غصه هام فکر کردم و بعد یه شب به تو و خودم گفتم :
باشه دیگه غمگین نمی نویسم ...
شروع دوباره واسه لبخند لبهای مهربون تو، تویی که غریب آشنامی ...
جعبه مداد رنگی هام رو برداشتم ، مداد سیاه ، همیشه با اون شروع می کردم
تراشم رو برداشتم یکی دیگه خریدم ، صورتی روشن ! مداد سیاه رو تراشیدم ...
تراشیدم تا آخر گذاشتمش سرجاش اینقدر قدش کوتاه شد که دیگه پیداش نبود !
بعد مداد خاکستری رو تراشیدم بعد قهوه ای بعد سورمه ای .
همه تیرگی ها رو تراشیدم تا جا برا روشنی ها باز بشه .
حالا همه رنگها شادن صورتی ، قرمز، زرد ، آبی ، سبز ... می دونم دوستشون داری
اومدم باز برات بنویسم اما این بار روشن و شاد و دل انگیز .
دست بردم مداد اول ، خط اول سیاه ، خط دوم خاکستری ، خط سوم قهوه ای !!!
منو ببخش عزیز مهربونم گناه دستای من نیست ...
گناه دستای نامهربونیه که مداد سیاه رو بهم هدیه دادن
می بینم به لطف نامهربونی دستاشون، مداد سیام باز قد کشیده ، خاکستری قد کشیده ،
همه تیرگی ها باز قد کشیدن گناه من نیست معنا ، من نمی خوام تلخ باشم نمی خوام . نمی خوام
من رو باور کن و من باز تیرگی هارو می تراشم ...
و من باز تیرگی هارو می تراشم تا دستاشون یه روزی مهربون بشن
و دیگه دستام خسته نمی شن و تراش صورتی هم کند نمی شه !!!
به دل مهربونت قسم
به اسمش نگاه کردمو
اشکام دونه دونه میریخت
نگاهمو ازش برداشتم
تمام دلم اشوب بود
لبامو گاز گرفتم
اشکام خیلی سریع میریختن
نمیدونستم باید چیکار کنم
میترسیدم
دستام میلرزید
به عکسش نگاه کردم
ای وای
چم شده؟
فقط چند روزه نیست
فقط چند روزه باهاش صحبت نکردم
من و اون که...
پس چرا من...
خدایا این چه حالیه؟
نکنه...
نه امکان نداره
به خودم تو اینه نگاه کردم
سرمو تکون دادن به این معنا که نه
دیگه نه
نکنه نمیدونی تو حق نداری...
سرمو پایین انداختم
بغضم رو فرو دادم
چشام پر اشک شد
چشام رو بستم تا ریختن اشکای خودم رو نبینم
دوباره نگاه به اسمش انداختم
دوباره صحبتاش رو مرور کردم
یه نا اشنا که خیلی شبیه خودم بود
یه....
بلافاصله بلند شدم
پشت به اسمو عکسش کردم
سرموگرفتم بالا
نفس عمیقی کشیدم
بغضم رو فرو دادمو
اشکام رو پاک کردم
همون طور که لبام میلرزید گفتم
تو
تو
این حقو نداری
این حق و نداری که وابسته شی
این حق و نداری که بخوای دوسش داشته باشی
تو این حقو نداری
و بعد دوباره چشامو بستم
تکیه به دیوار نشتم و زانوهامو بغل کردم
تا جایی که تونستم اشک ریختم
هراز گاهی با چشای پراشکم نگاهی از روی حسرت به اسمو عکسش مینداختم
نگاهمو به اسمون دوختم
خدا یا چرا...؟
کاش....
صداقتت را جمع کرده ای
و در بقچه پیچیده ای،
برای روز مبادا...
مبادایی که هرگز نخواهد آمد...
و تویی که گره زدی دستانت را،
با سرنوشت دروغ های تکراری...
و منی که به رسم دوست داشتن
محبوس میشوم،
در قفس نبودن هایی از جنس خواستن...
و التماس هایی از قماش نرسیدن...
و من دست شستم از تو...
و همه ی راست نگفتن های هر روزه ات...
دیگر نمیگویم برگرد...
بروی...
که دیگر بر نگردی،
به خاطره های دست خورده ام...!
عروسی مان خوب برگزار شد…
حالا در خانه خودمان نشسته ایم و این اولین شب آرامش ماست…
هنوز لباس عروس و کت شلوار دامادی بر تن مان است…
خسته ایم و این شیرین ترین خستگی دنیاست که پس از سال ها به هم رسیده ایم…
با همان لباس عروس برمیخیزد و 2 نخ سیگار میاورد و روی پاهایم مینشیند…
یکی بر لب من و دیگری بر لب او…
چشم هایمان میخندد…
میدانیم امشب چه خبر است و این هم… شیرین ترین سیگار دنیا خواهد شد..
چشم در چشم، دست در دست و چند پک عمیق… و فضای خانه مه آلود میشود…
ناگاه لای انگشتانم داغ میشود و از این رویای شیرین بیرون می آیم…
یادم می آید تو سال هاست که رفته ای بی معرفت… و من هنوز با هر نخ سیگار غرق رویای تو می شوم…
قطار می رود… تو می روی… تمام ایستگاه می رود…
و من چقدر ساده ام که سالهای سال، در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام!
یادت هست که باهم جناق میشکستیم و می گفتیم یادم تورا فراموش؟
امروز تمام استخوان هایم شکسته اما تورا فراموش نکرده ام…
کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد – به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و به جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز ، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسی بعد از این
باز همواره نگوید:"هرگز"
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
خوش به حال آسمون که هر وقت دلش میگیره ، بی بهونه می باره ......
به کسی توجه نمی کنه ... از کسی خجالت نمی کشه ... می باره و می باره و
می باره ...
اینقدر می باره تا آفتابی شه ... آبی شه ...!!!
کاش ... کاش می شد مثل آسمون بود ... کاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا
بالاخره آفتابی شی ... بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده ... انگار نه انگار که
غصّهایی بوده ... همه چیز فراموشت بشه ...!!!
آسمون چشم های من تا صبح بارید...
نگام کن...
حالا آبی شدم؟؟
از خودم می گریزم...
از جای پای خودم در باتلاق فراموشی...
که هر لحظه در آن پایین تر میروم...
چیزی از پایین مرا میکشد...
گمانه هایم به سمت تو میدود...
خودت نه...
خاطره های فراموش شده ات...
هر لحظه یادی از تو مرا پایین تر میکشد...
اینجا آخر دنیاست...
من بی صدا فریاد میزنم...
تو پر هیاهو سکوت میکنی...
من از یاد تو لبریز میشوم...
تو از نام من بیزار...!