دارم برای تو مینویسم برای عشق قشنگم عشقی که هیچوقت تودلم نمی میره . مدتهاست که نوشته هام مخاطب خاصی نداره.مینویسم واسه دل تنگم.واسه عشق قشنگم....عشقی که باید ازهمون اول راه فراموشش کرد واون رو هم مثل خیلی از اتفاقای زندگی دست خاطره ها سپرد ...
ولی اینبار... اینباردارم برای تومینویسم،فقط وفقط برای توووو
برای پاکی وصداقت توووو...
میخوام از احساس پاکی بنویسم که من،بعد ازاون همه تجربه،جلوش کم آوردم....
ازدلی بنویسم که دریاست...
از نگاهی که پاک تراز آب زلال چشمه هاست.....
ازدستای مهربونت که وقتی تودستام بود تموم سردی وسختی زندگی روفراموش کردم....
ازچشایی که باچند حرف ساده، خیلی زودخیس میشه...
ازلیاقتی بنویسم که خیلی کم پیداشده دروجودمن...
و بالاخره ازدلم بنویسم،که امشب خیلی گرفته....خیلی زیاد....... می شینم با خدای خودم ازتو میگم از عشقمون میگم از روزگارمون میگم ودلمو خالی میکنم...از دلتنگی تو به آسمون نگاه کردم ستاره های آسمون خدا نقش تورو واسم کشیدن.. کاشکی میدی که چقدر نگات کردم و تماشای چشمات ،چشمایی که هیچ وقت دروغ نگفت...،
آره دلم بد جوری امشب دلش گرفته..حتی بیشترازابرهای آسمون چشمات....بیشتراز هرروز دیگه....میدونی همچین بگی نگی،یه هوا،خسته ام....... البته از یه کم خیلی بیشتر خسته ام
برفِ سنگینِ زمستون همه چی رُ کرده پنهون
آدمای شهرِ برفی خوابیدن تو خونههاشون
آدمک برفیِ خسته روی برفُ یخ نشسته
چشماشُ به انتهای شبِ بیستاره بسته
دگمهی لباسش از سنگ ، دلش از خوابِ زمین تنگ
کلاهش یه سطلِ خالی ، رو لباش خندهی کمرنگ
دورِ گردنش یه شاله ، چشماش از جنسِ ذغاله
اون میخواد راه بره اما میدونه که این محاله
تنها همین آدمک از خوابِ زمین با خبره
یخ زده اما هنوزم از منُ ما زندهتره
آدمک دلش شکسته ، از نشستن شده خسته
برای رفتن از اینجا برف و یخ راهشُ بسته
تن اون تو یخ اسیره ، دوس داره که پَر بگیره
حاضره برای فتحِ «یک قدم» حتا بمیره
تیلههای داغِ اشکش روی گونههاش نشستن
پیچیده تو گوشِ کوچه صدای تُردِ شکستن
هق هقِ گریهی تلخش توی شب بلنده اما
بَسکه یخ بسته دلامون صداشُ نمیشنویم ما
فردا بچههای کوچه دیدن اون رفته از اینجا
اما انگار جای پاهاش روی برف نمونده برجا
روی برفا باقی مونده ، اثرِ یه جای خالی
یه دونه سطل شکسته ، با دوتا چشمِ ذغالی...
یک روز میرسد...
یک ملافه ی سفید پایان میدهد...
به من...
به شیطنت هایم...
به بازیگوشی هایم...
به خنده های بلندم...
روزی که همه با دیدن عکسم بغض میکنند و میگویند:
دیوانه برگرد،
دلمان برای مسخره بازی هایت تنگ شده.
:((((((((
یک روز میرسد...
یک ملافه ی سفید پایان میدهد...
به من...
به شیطنت هایم...
به بازیگوشی هایم...
به خنده های بلندم...
روزی که همه با دیدن عکسم بغض میکنند و میگویند:
دیوانه برگرد،
دلمان برای مسخره بازی هایت تنگ شده.
:((((((((