همانطور که به زیبایی تو خیره شده ام ، با خود می اندیشم ، هرگز فرشته ای را دیده ام که در ارتفاعی چنین پایین پرواز کند .
کلمات دلنشین مانند شانه ی عسل هستند ، روح را حلاوت می بخشند و به جسم سلامتی می دهند .
بیا و بگذار تا صبح از عشق لبریز شویم ، بیا خود را با عشق تسکین دهیم.
چرا تلفظ عباراتی نظیر « خداحافظ » ، « پوزش می خواهم » و « دوستت دارم » چنین راحت است ، اما بیان کردنشان بسیار دشوار ؟
عشق ، اشتیاقی شدید برای شدیدا دوست داشته شدن است .
عشق فرشته ای است در لباس هوس ...
هرگز نمی توانیم کسی را که به او لبخند نزده ایم از ته دل دوست داشته باشیم .
آتشی که عشق روشن می کند بسیار بیشتر از سردی و خاموشی ای است که تنفر به بار می آورد .
هر لحظه ای که صرف عشق ورزیدن نشود ، به هدر می رود .
عشق طریق مخصوص به خود را دارد .
نمی توانم به تو نشان بدهم که دوستت دارم . زمان این را نشان خواهد داد .
ازدواج زمانی کامل می شود که هر دو نفر به این باور برسند که به چیزی بیشتر از شایستگی خود رسیده اند .
اگر چیزی را دوست داری ... بگذار برود اگر به سوی تو بازگشت واقعا می خواهد که مال تو باشد .
عشق واقعی همچون زیارت است . وقتی اتفاق می افتد که بدون برنامه ریزی قبلی طلبیده شود ولی کمیاب است زیرا اکثر مردم برنامه ریزهای ماهری هستند .
اگر بتوانم مانع شکستن یک قلب شوم ، زندگی ام بیهوده نبوده است .
عشق را بشناس تا شادی را بشناسی . بدون عشق ، شادی وجود ندارد .
زیبایی را با چشمانی زیبا بین می توان دید .
دو نیمه ، شانس کمی دارند اما با پیوستن ... بله ، آن ها کامل می شوند ... اما پیوستن دو انسان کامل یعنی زیبایی ، یعنی عشق .
دوری با عشق همان می کند که با با زبانه های آتش ، عشق کم مایه را خاموش می کند و عشق را شعله ور تر .
علاج تمام کجروی ها ، نادانی ها و جنایت ها ... عشق است .
هر چیز زیبا و جذاب خوب نیست ولی هر چیز خوبی ، زیباست .
عشق ترکیبی از یک روح در قالب دو تن است .
تحمل دوری خیلی چیزها برای من آسان است ، اما تحمل دوری تو نه .
عشق ناپخته م یگوید : من تو را دوست دارم زیرا به تو نیاز دارم . عشق پخته می گوید : من به تو نیاز دارم زیرا دوستت دارم .
هر کجا که عشق هست زندگی هست .
جایی که ما به آن عشق می ورزیم خانه است . خانه ای که شاید پاهایمان آن را ترک کند ولی قلبمان هرگز .
توانایی بیان اینکه چقدر کسی را دوست داری عشق است اما اندک
نگذار ذهنت بر قلبت حکمرانی کند ... عشق حقیقی مثل روح است ، افراد زیادی درباره ی آن صحبت می کنند ، ولی تعداد معدودی آن را دیده اند . کلید قلب ، زندگی و روح من ... همه در دستان اوست . او مالک آن است فقط باید کلید را بچرخاند و بگذارد تا با تمامی شور و عشقم او را در بر گیرم. زندگی را بی عشق سپری کن غم بزرگی است . اما این تقریبا برابر است با غمی که زندگی را ترک کنی بدون اینکه به کسی که عاشقش هستی بگویی که دوستش دارید . گاهی در جستجوی چیزی هستید که نمی توانید آن را ببینید . گاهی قلب چیزی را می بیند که چشم ها قادر به دیدن آن نیستند . عشقی را داشتن و آن را از دست دادن بهتر از این است که هرگز عشقی نداشته باشی . اگر زمانی که به تو می اندیشم ، تک گلی بود ، می توانستم تا ابد در باغ افکارم قدم بزنم . در عشق افتادن مردم به گردن قوه ی جاذبه ی زمین نیست . در تو خود را گم می کنم ، بی تو خود را باز می یابم و دوباره به دنبال گم شدن ... عشق مانند ساعتی شندی است که با قلب لبریز و با مغز تهی می شود . هر کدام از ما چون فرشته ای با یک بال است . و تنها زمانی قادر به پرواز خواهیم بود که در آغوش هم باشیم . عشق عشق است ، از بین نمی رود . کسانی وارد زندگی ما می شوند و به سرعت بیرون می روند . افرادی برای لحظه ای کوتاه می آیند و جای پایشان بر روی قلب ما باقی خواهد ماند و ما هرگز دیگر آن فرد قبلی نخواهیم بود . مرد با چشم هایش عاشق می شود و زن با گوش هایش . عشق ورزیدن ، خود درس زندگی است . لذت عشق زمانی است که آن را نثار می کنی بیشتر از زمانی است کهن دریافتش می کنی . طریق دوست داشتنی هر چیز این است که بدانی ممکن است آن را از دست بدهی . قسمتی از وجود تو در من رشد کرده و ، تو خواهی دید ، تو و من برای همیشه ، هرگز از هم جدا نخواهیم شد . شاید در مسافت ولی در قلبمان هرگز . عشق با چشم هایش نمی بیند بلکه با فکرش می بیند از این رو خدای عشق بال زد و تار یکی را ترسیم کرد . بهتر است منفور باشی به خاطر چیزی که هستی تا محبوب باشی به خاطر چیزی که نیستی . بعضی از انسانها برای بدست آوردن عشق می میرند و بعضی برای از دست دادن آن . عشق مانند غنچه گل سرخ است ، می تواند پر از شکوفه شوئد یا به آرامی بمیرد . عشق مانند غنچه گل سرخ است ، می تواند پر از شکوفه شود یا به آرامی بمیرد .
خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود “اطلاعات لطفا” بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
“انگشتم درد گرفته…” حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.
او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم. روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که “اطلاعات لطفا” چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟
گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند… خودش منظورم را می فهمد
در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.
به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.
او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند .
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند.
او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.”
مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.
برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. آسان بیندیش راحت زندگی کن !!
گل اگر خار نداشت زندگی،عشق،اسارت،قهر،آشتی شبی در انتهای کوچه تاریک تنهایی ،همان جایی که مرز مبهم پایان و آغاز است ، تو را دیدم نشسته روی سنگی در خراب آباد تنهایی و سر بر سایه گاه حسرت و اندوه و غمگین از غم نا مردمی ها ، نا مرادی ها و گریان از غم ویرانی یک عشق و تو تنها ترین تنها و من بی خبر از قسمت فردا و چندی در کنار هم نشستیم و نگه کردیم و تو فریاد های بی صدایی را که در عمق نگاهم بود ، حس کردی و این حس لطیف و مبهم و ساده سر آغاز دوستیمان شد .... و بعد از چند وقتی تو به من گفتی خداحافظ و این بود آخرین حرفت و من را در خراب آباد تنهایی رها کردی و من در سایه گاه حسرت و اندوه و غمگین از غم نا مردمی ها ، نا مرادی ها و گریان از غم ویرانی یک عشق و ... .
من همانم ... بیا با هم بگذریم ، از کوچه باغ هایی که نمی شناسیم ، از خیابانهایی که در سکوت باور شده اند ... بیا ، بیا به من اعتماد کن ... من همان صمیمی کوچه های غریبم . من همانم ... همان که از محفل سرد اندیشه ها ، ناباورانه ترد شده ام ... من دگر دل به کوچه ها می بندم ... به کوچه های غریب و بی نشان دیارانی دور !!!
|
دوست دارم
هیچ وقت نشد بهت بگم که من چقدر دوست دارم
نشد یه روز بهت بگم که من فقط تو رو دارم
روزا با تو بیدار میشم شبا با تو به خواب میرم
هیچ وقت نشددوستت نفهمیدی که بی تو دنیا ندارم
تو همه دنیای منی امروز و فردای منی
هیچ وقت نشد بدونی که من بی تو فردا ندارم
میگن چشای عاشق یه دنیا شعرو قصه ست
دوباره شدم زندونی دنیا خدایا این همه غم چیه رو دلم کی میشه منم خودم باشم کی میشه کنار دریا روی شن های داغ ساحل زیر نور داغ خورشید بدوم و دستها بگشایم خود را رها کنم از این همه رنج از خوشحالی فریاد بر آورم که من نیز آزادم با گذر روزها ، عمر می گذرد آب رفته باز نمی گردد آیا می شود از این کابوس وحشتناک برخیزم آیا آن هنگام که تن خود خوب یافتم آیا روز های گذشته ام باز خواهند گشت آیا دوباره در کنار یاران خواهم بود یاران یک به یک پی زندگی خود رفته اند من مانده ام در این زندان تاریک به یاد دارم آن روزهای کودکی را آن اشک های پنهانی را آنهنگام که پشت پنجره ایستاده بودم تنها تو صدای اشک های مرا می شنیدی آنهنگام که در فریاد شادی بچه ها خاموش گشته بود آنهنگام که خسته و تنها به گذر روزهای عمرم می اندیشیدم به آینده مجهول خود آری آن روز که در پای کوه تنها ایستاده بودم به شادی آنان که از قله می آمدند می نگریسم اینک باز به روز های خوشی که نمی توانم داشته باشم به روز های که می گذرند به فرصت ها و کسانی که نمی توانم در پیشان رهسپار شوم آنان که نمی توانم دلهایشان را شاد کنم تو شاهدی که دل در آتش عشق می سوزد اما سکوتم را از رضایت می پندارند می بینی که چه تنها افتاده ام آنهنگام که به سیمایش می نگرم دلم می خواهد به فریاد در آید از این سرنوشت تلخ؛ تنها دل خوشی من اینست که می دانم که می دانی. دلم راضی نمی شود کسی را در نا توانیم شریک کنم نمی خواهم که مانع راهش شوم او را رها کردم ، می بینی ، دلم را با خود می برد نمی توانم رفتنش را تاب آورم نمی خواهم او را از آن دیگری ببینم می ترسم از آن هنگام که فرا خواهد رسید می ترسم زندانم را تاریکی فرا گیرد بغضی گلویم می فشارد ، نفسم برون نمی آید می دانم که می دانی می دانم که روزهایی که می روند باز نخواهند گشت می ترسم همه آرزوهایم با رفتنش بمیرند لحظه ای در سکوت فرو میروم می خواهم خود رها کنم اما پروبالم شکسته است دلم خسته است با خود می گویم آیا از این زندان رها خواهم شد سخت در انتظار طلوع نور مانده ام آیا هنگامه ی پرواز من فرا می رسد؟
1- دوستت دارم نه بخاطر شخصیت تو بلکه بخاطر شخصیتی
که من در هنگام با تو بودن پیدامی کنم.
2- هیچکس لیاقت اشکهای تورا ندارد و کسی که
ارزش تو را داردهرگز باعث ریختن اشکهای تو نمی شود.
3- اگر کسی تو را انطور که می خواهی دوست ندارد
به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
4- دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد
ولی قلب تو را لمس کند.
5- بدترین شکل دلتنگی برای کسی آنست که
در کنار او باشی و بدانی هرگز به او نخواهی رسید.
6- هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی چون
هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو باشد.
7- توممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی
ولی برای بعضی افرادتمام دنیا هستی.
8- هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش
را با تو بگذراند نگذران.
9- شاید خدا خواسته که بسیاری از افراد نامناسب
را بشناسی و سپس فرد مناسب را بشناسی.
در این صورت وقتی او را یافتی می توانی بهتر شکر گذار باشی.
10- به چیزی که گذشت غم مخور به آنچه پس ان
مانده لبخند بزن.
11- همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با
این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب
باش به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی.
12- خود را به فرد بهتر ی تبدیل کن و مطمئن باش
که خود را می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری
را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.
13- زیاده از حد خودت را تحت فشار نگذار بهترین چیزها
در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش رو نداری...
قانون معرفت میگه: باهام باشی باهاتم......
دیوونه بشی دیوونه میشم.......
مریض بشی مریض میشم......
بمیری میمیرم..... تنهام بذاری
......منتظرت میمونم.....
پیشنهاد ازدواج دادن بی شک یکی از مهمترین و بزرگترین گامهایی میباشد که تا به حال برداشته اید. شما خواهان آن هـستـید که در آن لحظه همه چیز عالی و بـه بـهتـریـن نحو پیش رود و از آن مهمتر که میخواهید پاسخ وی مثبت بـاشـد! ایـن نکـات را هــنگام دادن پیشنهاد ازدواج مد نظر قرار دهید تا شانس موفقیت شما افزایش یابد:
- مطمئن گردید که فرد مناسبی را برگزیده اید: واضح است نه! امــا حـقـیقت امر آن است که ازدواج چیزی نیست که بخواهید بـخاطـر انــگیــزه هــای آنــی وارد آن گردید. ممکن است شما دیوانه وار همدیگر را دوست داشته باشید اما اگر هــمسرتان خواهان فرزند باشد اما شما نه، ازدواج شما قطعا زیاد دوام نخواهد آورد و یا آنکه ارزشهای شما با ارزشهای همسرتان متفاوت باشد. اگر در مورد فردی که میخواهید با وی ازدواج کنید تردید دارید، بهتر است بیشتر درباره آن بیاندیشید.
2- مطمئن شوید هر دوی شما آمادگی دارید: پیـش از آنـکه پیـشنهاد ازدواج دهید درباره آن که در زندگی بدنبال چه اهدافی میباشید، حتــی اهداف 50 سال آینده خود با یکدیگر صحبت کنید. هر چه بیشتر بــا یـکدیگر در مــورد آن چـه بــرای شـما حائز اهمیت میباشد گفتگو کنید بیشتر متوجه آن میگردید که آیا با یکدیگر تفاهم و سازگــاری داریـد یــا خیر. همچنین باید از لحاظ مالی آمادگی داشته باشید. اگر شما قادر نیستــیـد کــه مخارج خود را تامین کنید، بهتر است نامزدی خود را به تعویق بیاندازید.
3- از پدر و مادر وی اجازه بگیریـد: شـما ابـتـدا باید بدانید که آیا اگر پـیش از ازدواج با پدر و مادر وی مشورت کرده و اجازه بخواهید، آنها را خوشنود میسازد یا خیر. ایـن نـکته شـایـد عـجیـب بـــنظر آید اما شما که نمی خـواهید پـدر زن و مادر همسر آیـنـده خود را برنجانید؟ این عمل برای آنکه دلشان را بدست بیاورید بسیار موثر خواهد بود.
4- بطریقی پیشنهاد بدهید که خوشایند وی باشد: به پیـشنهاد ازدواج هـمچون یک هدیه به بانوی زندگی خود بنگرید. آن را بـطریقـی طـرح ریزی کنید که باب میل و سلیقه وی بوده و مطابق با شخصیتش باشد. آیا وی رومـانتـیـک اسـت و یـا اهـل تـفریح و شوخ طبعی؟ آیا میل دارد بطور محرمانه از وی خواستـگـاری کنـیـد و یا روی دیــوار درخـواست خود را بنوسید؟
5- در باره هدیه دادن به وی تصمیم بگیرید: بـرای دختـرهـا و زنـان هیچ چیز مبهوت کننده تر از یک هدیه غیر منتظره و غافلگیر کننده حلقه برلیان نمی بـاشد. امـا اگـر تـوان مالی شما اجازه این کار را به شما نمیدهد، برای یک حلقه مناسب بودجه شما کفایت میکند. اما حتما پیش از آنکه حلقه را خریداری کنید از نوع سلیـقه وی اطلاع یابـید. ایـن کار را میتوانید با سوال کردن از دوستان و یا خانواده وی و یـا مشـاهـده نوع جواهرآلاتی که وی استفاده می کند انجام دهید. اما بسیاری از دختران تـمایـل دارند هنگام انتخاب حلقه خودشان حضور داشته باشند. بهرحال باید به خواسته های وی احترام بگذارید.
6- مطمئن گردید پاسخ وی مثبت میباشد: هنگامیکه پیشنهاد ازدواج میدهید، بـاید مطمئن باشید که پاسخ وی "بله" خواهد بود. شما میباست از قبـل در مــورد ازدواج بـه انــدازه کافی صحبت کرده و کــامـــلا از آن چه طرف مقابل از یک شریک زندگی بلند مدت انتظار دارد، آگاهی یافته باشید. درست است که میخواهید پیشنهاد ازدواج شــما برای او سورپریز باشد اما نباید بی مقدمه دست به این کار بزنید.
7- افراد زیادی را از قصد و تصمیم خود آگاه نسازید: شـما مـمکن اسـت وسوسه شوید که قصد خود را با دوستان و خانواده خود در میان بگذارید. امـا عـاقلانه تر آن است که این خبر را تنها با یکی دو تا ازدوستان و یا نزدیکان صمیـمــی خود در میان گذاشته و به آنها اطمینان داشته باشید که رازدار و محرم اسرار شما میباشند.
8- پیشنهاد خود را از حفظ نکنید: صرفنـظر از آنـکه کـجـا و چــگـونــه پــیشنهاد ازدواج می دهــید، باید آن با نهایت صداقت و ابراز عشق حقیقی شما نسبـت بـه وی هـمــراه باشد. از قبل در مورد حرفهایی که میخواهید به او بـزنــید یادداشت بردارید اما دقیقا آنها را از بر نکنید. در آن لحظه به وی بگویید که چرا وی یـک فرد استـثـنایی بـوده و چـرا شما خواهان آن میباشید که باقی عمر خود را با وی سپری کنید. بـایـد جملات شما از دلتان برآید او میخواهد با یک مرد ازدواج کند و نه یک ربات!
9- مکان و زمان مناسب را بیابید: مکانی کـه پیـشـنهاد ازدواج مـی دهـید می تواند: رسـتوران، پارک، سینما و یا لب دریا باشد.اما بهتر است مکانی انتخاب گردد کــه بــرای هر دوی شما خاطره انگیز بوده و شما را به یاد خاطرات گذشته بیندازد. فـاکتور زمان نیز بسیار مهم می بـاشــد اگر وی شرایط سختی را سپری می کند، اگر خسته و یا گرفتار دغدغه های شخصی و شغلی خود میباشد و یا آنکه از دست کسی عصبـانـی اسـت، زمان مناسبی برای این کار نمیباشد.
10- او را دستپاچه نکنید: شما ممکن است بخواهیـد پیـشنـهاد خود را برای جهانیان فریاد بزنید و یا حداقل برای همسایگان مجاور خود! امـا مـراقب باشیـد اشـتـیاق بـی حد شما کار دستتان ندهد. اگر وی شخص درونگرا بوده و از آن که مـرکز تـوجـه دیـگـران واقع گردید بیزار میباشد، بهتر است این کار را بطور خصوصی با وی در میان بگذارید.
11- انتظار همه نوع پیشامدی را داشته باشید: صـرفنـظر از هـمـه نقشه ها و طرح ریزی ها، امکان دارد امور دقیقا آن طوری که شما و یا وی تصور میکردید پیـش نرود. خود را برای واکنشهای احتمالی آماده کنید.او مـمکن است دستپـاچـه شـده و یا هیجان زده گـردد و یـا آن که کاملا آرام و بی تفاوت باقی بماند. وی ممکن است بگوید: "بله-خیـر" و یــا "شاید". شمـا مـمکن است تصور کنید وی را کاملا می شناسید امـا از پـیـش داوری و آنکه پاسخ وی چگونه خواهد بود پرهیز کنید چون ممکن است مایوس گردید.
12- اگر پاسخ وی منفی بود مایوس نشوید: هـمـواره احـتـمال آن کـه وی "نه"بگوید وجود دارد. اما دلسرد نشوید با او صحبت کنید و علت عــدم آمـادگـی وی را جـویا گردید. وی ممکن است تـنـها بـه زمـان بـیشتـری نـیـاز داشتـه بـاشـد و یا آن کـه اصلا وی دختر مناسبی برای شما نباشد. اگر این طور باشد بهتر است همین حالا پی بـه آن بـبـرید تا آنکه پس از ازدواج.
13- خیلی زود و یا خیلی دیر پیشنهاد ندهید: زمـان معـیـنـی برای پیشنـهاد ازدواج وجود ندارد اما بهتر است پس از تنها گذشت 2 هفته از آشنایی خـود بـا وی پـیشـنــهاد ازدواج ندهید! زمان پیشنـهاد ازدواج هنـگامی اسـت کـه شـمـا بـــرای مــدتــی کافی به یکدیگر متعهد شده باشید. همچنین زیاد وقت را تلف نکنید شجاع باشید و حـرف دلتان را بزنید. اگر هم خیلی هم کمرو می باشید، می تـوانـید پیــشنهاد خود را در قالب نامه برای دختر مورد علاقه خود ارسال کنید
نمی دانم به راستی نمی دانم از
که باید نوشت و از چه باید نوشت ؟ ....از
نگاههای منتظرم... دل بیقرارم... لبهای
خاموشم ... از دل تنگم... از روح طوفانی و
نا آرامم ... از دلم که بهانه ی تو را می گیرد?
چه می گویم بی بهانه می گیرد و هوار
می شود روی سینه ام. از تو که می دانم
چقدر نا آرامی... چه عجیب است این بازی
روز گار بی آنکه بخواهیم عشق را میهمان
دلهامان می کنیم غافل از اینکه این مهمان
نا خوانده رسم ادب نمی داند مشتاق می کند
و بی تاب ? می سوزاند ? و به تماشا می نشیند ....
هیهات که هیچگاه خیال رفتن ندارد و
میزبان را پاس نمی دارد ... دوست من !
عجب حکایتی است حکایت من و تو ...
می دانیم که نباید باشیم و لی هستیم ?
می خواهیم که نباشیم ولی مانده ایم .
می خواهیم که برویم ولی پای رفتنمان نیست .
می خواهیم بمانیم و لی قرار ماندنمان نیست .
...راستی چه کنیم ؟ عجب حکایتی است
قصه ی من و تو ... نگاه هامان در طلب
یکدیگر است در حالیکه هر کدام افسون
دیگری شده ایم ...
چه کنم من ؟ چه کنم من ؟ که چنین وسوسه مندم
گه از این سوی کشندم گه از آن سوی کشندم